۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

دست نوشته های شیوا - 4



برای عاطفه و اشک های بی گناهیش...

پنجشنبه 28 آبان 1388

طولانی مدت نیست كه می شناسمت، قدمتش به اندازه همین 5 ماه گذشته است. همین 5 ماه زندان و چشم بند و بازجویی..

جلسه دوم بازجویی است كه آقای بازجوی از بازداشت شما می‌گوید، من تا آن موقع نمی‌شناسمت و بازجو می‌گوید كه تو را به همراه "ضیاء" و 8 نفر دیگر در خانه‌ای بازداشت كرده‌اند. می‌گوید كه جلسه داشته‌اید به قصد راه‌اندازی اغتشاش. كه سازمان مجاهدین هدایتتان می‌كرده.

من هیچ‌كدام از حرف‌هایش را باور نمی‌كنم. آنجا می‌فهمم كه عاطفه نبوی، دخترعموی ضیا نبوی هم بازداشت شده و اینجاست.

من خبری از حال و روزت ندارم. ما در بند 2 هستیم و شما در بند 1.

مدت بودنم در سلول انفرادی هم كه درست سلول كناری شما بود.مشت‌هایم كه می‌كوبیدم برایتان روی دیوار، پاسخی نداشت.من صدای خنده‌هایتان را گاهی می‌شنوم در سكوت سلولم. صدای تلویزیونی كه از سلولتان می‌آید و شاد می‌شوم از اینكه اینجا، پشت این سلول‌های در بسته‌آهنی، زندگی هست.

نمی‌دانم روز چندم است؛ ژیلا هنوز آ‍زاد نشده، سعیده را به تنبیه تلاشمان برای برقراری ارتباط با سایر سلولها برده‌اند سلول انفرادی، من مانده‌ام و ژیلا.با تلویزیونی كه هنوز دو هفته نشده، برای تنبیهمان كه دیگر از اخبار بی‌خبر بمانیم، قطع كرده‌اند.

من و ژیلا هر روز یكی از آرزوهایمان این است كه یك هم‌سلولی جدید بیاید. یك نفر كه خبری داشته باشد از بیرون. روزها تكراری است. حرف‌های من و ژیلا هم تمام شده با هم. هیچ چیز در سلول نیست.

ساعت باید حدود 8 شب باشد كه زن زندانبان در را باز كند و ناهید با موهای بلوند وچشم بند وارد سلول می‌شود. من بلند می‌شوم و خوش‌آمد می‌گویمش.

ناهید آنقدر خبر دارد برایمان كه من و ژیلا سیراب می‌شویم. از بازداشتی‌های بهارستان است. او از تو می‌گوید. از چندساعتی كه در سلول 14 با تو بوده. از بی‌تابی‌هایت. از گریه‌های مداومت و اینكه می‌گفتی، من بی‌گناهم و نمی‌توانم این زندان را با بی‌گناهیم تحمل كنم.

من و ژیلا، غصه‌دار می‌شویم. و تا روز آخر هم فكر می‌كنیم به بی‌تابی‌های تو.

مرضیه هم كه می‌آید در سلول.. باز از تو می‌گوید.. می‌گوید كه حال عاطفه خوش نیست. می‌گوید كه بی‌گناهی، كه همه‌ ما بی‌گناهیم.

و بعد آن روز كذایی.. خاطرت هست عاطفه؟.. تنها روزی كه در زندان بغض كردم، برای تو..

من رفته‌ام به اتاق بازجویی.. فكر می‌كنم بعد از 20 روز دوباره خوانده شده‌ام.

شنیده‌ام كه پیش از انتقالت به 209، برخوردهای خوبی با تو صورت نگرفته..من معترضم و می‌خواهم اینجا، به این‌هایی كه ادعا دارند، رفتار و اخلاقشان اسلامی است و قانونی ، ثابت كنم كه چنین نبوده. بازجو از نامه كروبی می‌گوید و ادعایش در مورد تجاوز به بازداشتی‌ها. می‌پرسد كه من باور می كنم؟

من جواب می‌دهم كه مطمئنم حقیقت دارد و بعد بحثمان بالا می‌گیرد و من در این میان از رفتارهای بد انجام شده با تو می‌گویم. بدون اینكه نامت را بیاورم.

4 یا 5 ساعت با هم كلنجار می‌رویم.. او می‌گوید كه نامت را بگویم. و قول می‌دهد كه تا من اجازه ندهم از تو چیزی نپرسد.می‌گوید كه می‌خواهیم این موضوع را پیگیری كنیم.می‌گوید كه اجازه نمی‌دهیم این مسائل در وزارت اطلاعات اتفاق بیفتد. می‌گوید كه پدر آن كسی را كه خلاف كرده باشد در می‌آوریم. هی می‌گوید و می‌گوید.

من هی مقاومت می‌كنم برای نگفتن اسمت..اما انگار گول می‌خورم، بلاخره من هم اعتماد می‌كنم به آقای بازجو.. و وقتی نامت را می‌گویم، او باز قول می‌دهد كه هر وقت من بخواهم، از تو به خاطر این مساله تحقیق می‌كنند.

اما هنوز دقایقی نگذشته. من رو به دیوار نشسته‌ام و دارم برگه‌های بازجویی را سیاه می‌كنم.

مردی بالای سرم فریاد می‌كشد:" اسمت چیه؟" .. من با ناباوری از روی برگه بلند می‌شوم.. چند لحظه ساكتم. چرا به خودش اجازه داده با من اینطور حرف بزند. باورم نمی‌شود كه با من باشد.

با صدای ضعیفی می‌پرسم" با منی ؟" مرد دوباره با آن لحن بی‌ادبانه و پرخاش‌جویش، فریاد می‌زند كه " آره با توام، اسمت چیه؟".. من می‌فهمم كه حالا وقت ساكت نشستن نیست.. صدایم را بلند می‌كنم.. من هم داد می‌زنم.

" نظرآهاری"..

باز با همان لحن فریادگونه‌اش، حرف می‌زند كه الان عاطفه نبوی اینجاست. میتونی برگردی ببینیش. من برمی‌گردم، تو را می‌بینم كه پشت سر من ایستاده‌ای و احتمالا شوكه شده‌ای از این برخوردها.

داد می‌زند، بگو كه چه ادعایی كرده‌ای.

من آرام و با جملاتی شمرده می‌گویم:" عاطفه جان من شنیده‌ام ....... " حرفم كه تمام شد، تو می‌گویی:" نه، نه، اصلا اینجوری نبوده.."صدایت به نظرم می‌لرزد.فضای بدی است. من روی صندلی نشسته‌ام.

مرد داد می‌زند كه حالا باید از خانم نظرآهاری شكایت كنی به خاطر این اتهامی كه به تو و وزارت اطلاعات زده است.

من می‌گویم كه من اتهام نزدم. من شنیده‌هایم را مطرح كردم برای حل شدن.

آن یكی داد می‌زند:" تو گه خوردی ، آشغال كثافت"

من داد می‌زنم:" درست صحبت كن "

بازجو آن‌ها را از اتاق بیرون می‌كند.

صدای تو را می‌شنوم كه می‌گویی، من شكایتی ندارم از این خانم( یعنی من).. و آن مرد كه بعدا فهمیدم، "سید" صدایش می‌زنند. - از بازجوهای تیم نفاق است به قول خودشان و آدم كثیفی است كه در كتك زدن و برخوردهای وحشیانه با زندانیان سیاسی، درنگ نمی‌كند- هی سر تو داد می‌زند كه باید شكایت كنی علیه او، باید بنویسی و تو هی می‌گویی كه نمی‌نویسم.

من حالم از این برخوردها با تو بد می شود. بغض می‌كنم. بازجویی را تمام می‌كنم و بر می‌گردم به سلول.

آن یكی مرد كه می‌گویند از حراست 209 آمده، در جواب بازجو كه در راهروی بند به او می‌گوید:" شیوا خانم، حقوق بشریه و از اون لحاظ این موضوع را مطرح كرده" داد می زند : " من چیزی نگفتم، گفتم : گه خورده كه این حرفا رو زده، الانم میگم گه خورده.. صدایش می‌آید در اتاق.

باز بازجو می‌گوید كه حقوق بشریه.. و او در راهروی بند داد می‌زند: ك....م تو حقوق بشرش.

من سرد می‌شوم. یخ می‌كند بدنم.

بگذریم از اتفاقات بعدیش.

من تا روز آخر هم برای تو عذاب وجدان دارم. و مقصر می‌دانم خودم را برای آزاد نشدنت. بعد وقتی مرضیه به سلول من می‌آید. از آن روز می‌پرسم كه چه اتفاقی افتاد برای تو. مرضیه می‌گوید كه بعد از بازگشت به سلول تا ساعت‌ها گریه كرده‌ای.

من نگرانم برای تو و هر كه را می‌بینم، سراغ تو را می‌گیرم.