۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

متهم کردن شیوا به ارتباط با یک جریان تشکیلاتی صحت ندارد



شيوا نظرآهاري عضو کمیته گزارشگران حقوق بشر و دو تن دیگر از اعضای کمیته به نام های کوهیار گودرزی و سعید حائری، ساعت 21:30 یک شنبه 29 آذر ماه، در حالی که به همراه جمعی از فعالان اجتماعی و خانواده های زندانیان سیاسی، برای شرکت در مراسم خاکسپاری مرحوم آیت الله منتظری عازم قم بودند در میدان انقلاب توسط نیروهای امنیتی بازداشت شدند.

شیوا نظرآهاری، پیش از این نیز روز یک شنبه 24 خرداد ماه 1388، در محل کار خود توسط نیروهای امنیتی بازداشت و بعد از گذشت نزدیک به چهار ماه در مهر ماه آزاد شده بود.

گفتنی ست دادگاه مربوط به بازداشت خرداد ماه وی هنوز تشکیل نشده است و گمان می رود دستگیری دوباره او برنامه ای برای ممانعت از ادامه فعالیت حقوق بشری وی تا زمان تشکیل دادگاه و صدور حکم مربوطه باشد. او از دانشجویان ستاره دار و محروم از تحصیل است که در کمیته گزارشگران حقوق بشر با تهیه اخبار و گزارش های مربوط به نقض حقوق زندانیان سیاسی، زنان و کودکان، فعالیت های حقوق بشری خود را پی گیر بوده است. با دكتر محمد شريف راجع به آخرين وضعيت اين فعال حقوق بشر به گفت و گو نشسته ايم.

لطفا راجع به آخرين وضعيت پرونده ي شيوا نظر آهاري بفرماييد.

پرونده بازداشت اولیه خانم شیوا نظرآهاری تا به حال منتهی به صدور کیفرخواست نشده است. تا این لحظه بنده از موارد اتهامی پرونده اخیر ایشان که منجر به بازداشتشان شده است اطلاعی ندارم . فرض ابتدایی من بر این بود که قرار وثیقه ایشان تشدید شده و تبدیل به قرار بازداشت شده است و هنوز هم دلیلی برای رد این برداشت ندارم. شیوا حین ارتکاب به جرم مشهود بازداشت نشده است. حتی اگر فرض کنیم که حضور در یک مراسم دفن مجرمانه باشد که نیست، چون در مرحله مقدماتی ایشان بازداشت شده و این نوع جرائم مقدمه جرم محسوب نمی شود بنابراین کماکان امیدوارم که قرار وثیقه قبلی ایشان تبدیل به قرار بازداشت شده باشد یعنی تشدید شده باشد. به هر حال بنده اطلاع یافتم که ایشان را به دادگاه انقلاب آورده بودند و همکار من موقع پیگیری سایر پرونده ها متوجه می شود که ایشان را به دادگاه آورده اند و این امر می تواند به این معنا باشد که جهت تفهمیم اتهام راجع به بازداشت اخیر به دادسرا آورده شده اند. این موضوع بعد از اینکه قرار بازداشت ایشان اجرا شد و اعتراض به قرار بازداشت نیز صورت پذیرفته بود؛ اتفاق افتاد.

آيا اين اعتراض به قرار بازداشت توسط خود ايشان انجام شده است؟

بله . بعد از ابلاغ ایشان به قرار بازداشت اعتراض کردند. پرونده جهت رسیدگی به این اعتراض به شعبه 28 دادگاه انقلاب ارجاع شد. در این قبیل مواقع همواره اعتراض مردود قلمداد می شود و قرار بازداشت تائید می شود. در این مورد هم این امر صورت پذیرفته است. به هر حال مادام که ما نتوانیم از نوع اتهام، دلیل اتهام و مستند اتهام اگاه بشویم اظهار نظر حقوقی در مورد این قضیه مبتنی بر حدس و گمان خواهد بود. براساس نشانه هایی که وجود دارد و با توجه به شناخت نسبی که از خانم شیوا نظرآهاری دارم مسائلی که قبلا عنوان شده مبنی بر اینکه ایشان را متهم کرده اند با یک جریان تشکیلاتی ارتباط دارد به نظر بنده به هیچ وجه صحت ندارد.

منبع خبر : کمیته گزارشگران حقوق بشر

دادستان تهران: شیوانظرآهاری آزاد نخواهد شد/ همکاری با کمیته گزارشگران حقوق بشر جرم است!



خانواده شيوا نظرآهاری، فعال حقوق بشر طی ديداری با عباس جعفری دولت‌آبادی، دادستان عمومی و انقلاب تهران خواهان رسيدگی به وضعيت فرزند خود شدند.

جعفری دولت‌آبادی در اين ديدار ابراز داشته است: « بنابر گزارش کارشناسان پرونده سايت کميته وابسته به منافقين است و هرگونه همکاری با سايت جرم محسوب می‌شود.» به گفته خانواده نظرآهاری برخورد دادستان در کل مثبت بوده و او ابراز داشته شخصا به ملاقات شيوا نظرآهاری در زندان خواهد رفت.

دادستان تهران در پاسخ به سوال خانواده نظرآهاری در مورد زمان آزادی شيوا گفت: « وی تا زمان برگزاری دادگاه و اعلان حکمش آزاد نخواهد شد.»

شيوا نظرآهاری به همراه دوتن ديگر از اعضای کميته گزارشگران حقوق بشر، کوهيار گودرزی و سعيد حائری در تاريخ ۲۹ آذرماه در اتوبوس عازم به مراسم تشيع پيکر آيت‌الله منتظری بازداشت شدند. در حال حاضر ۷ تن از اعضای کميته گزارشگران حقوق بشر در بازداشت نيروهای امنيتی به سر می‌برند.

کميته گزارشگران حقوق بشر نهادی مستقل است که هدفش اطلاع‌رسانی و دفاع از قربانيان نقض حقوق بشر می‌باشد. اين کميته در طول ۴ سال فعاليت خود گزارش‌ها، اطلاعيه‌ها، بيانيه‌ها و مقالات متعددی را در زمينه نقض حقوق بشر منتشر نموده و خود را به عنوان نهادی مدنی و فارغ از هرگونه جهت‌گيری سياسی در ميان فعالان داخلی و خارجی مطرح نموده است.


خاله شيوا دربند است / نادر طالبي

جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان، دیگر خاله شیوا ندارد!

خاله شیوا در بند است؛
جایی حوالی دربند.
اما این جا در پاسگاه نعمت آباد، نورالله و بسم الله معلم ندارند.
و هر پنج شنبه در دفتر جمعیت دفاع،
حتی اگر جای نفس کشیدن هم نباشد،
یک صندلی همیشه خالی است.
...


خاله شیوا بی تربیت است.
اگر خوب تربیت شده بود.
یاد می گرفت که باید سرش را در آخورش کند.
و هر وقت که می گفتند بع بع یا به به کند.
و یا حتی رو به دوربین چه چه بزند.
خاله شیوا خسیس است.
نه خودش از پول های کثیف خارجی چیزی می خورد.
و نه برای ما حتی یک پفک خارجی می خرید.
خاله شیوا از هیچ انگشتش هم هیچ هنری نمی ریخت!
زیرا این جا خانه ی بی هنران است!
چون تمام هنر های خوب را در تلویزیون نشان می دهند.
و جمعیت دفاع در تلویزیون نمی باشد.
خاله شیوا از تمام غذا ها، فقط تخم مرغ را بلد بود.
البته در جمعیت دفاع همیشه فقط تخم مرغ درست می کنند.
و به جان مادرم تمام مرغ های شهر از این جا بدشان می آید.
خاله شیوا در جمعیت دفاع بنایی هم می کرد.
در این جا خاله ها و عموها خودشان بنایی می کنند.
همین عید امسال!
خاله شیوا مهندس عمران است.
اما نمی داند که با شیشه ی شکسته نباید گچ کاری کرد.
خاله شیوا با پول های بزرگ خارجی حتی برای بنایی کردن هم ابزار نمی خرید.
خاله شیوا از بهداشت فقط چسب زخم را بلد بود.
وگرنه با دست های بریده و خونی گچ کاری نمی کرد.
که همه ی دیوار خونی بشود و بعد چسب زخم بزند.
و باز دیوار بچیند و باز چسب و باز خون و باز گچ و باز...
همین طور یک هفته تا آخر عید که وحید که فال می فروخت را ماشین بزند و کار تعطیل شود.
وحید که مُرد خاله شیوا خیلی ناراحت شد.
خاله شیوا از قضا قدر و قسمت و این ها خوشش نمی آمد.
خاله شیوا به کار تمام بشرهایی که می گویند حقوقی دارند کار داشت.
خاله شیوا اسپری فلفل و گاز اشک آور و تمام جنبش ها را دوست داشت.
خاله شیوا بلند می خندید
و به جان مادرم تمام ناظم های اخمو از خاله شیوا و جمعیت دفاع بدشان می آید.
....

خاله شیوا مثل تمام کودکان کار دوست داشت درس بخواند اما نمی گذاشتند درس بخواند.
خاله شیوا ستاره دار بود.
پس چرا می گویند آسمان کودکان کار یک ستاره هم ندارد؟

* نادر طالبی، عضو جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان

دست نوشته های شیوا - 5



ما ایستاده ایم دوست من، تو ایستاده بمان/ برای سعید کلانکی و سعید جلالی فر

یکشنبه 22 آذر 1388

هی سعید.. حالا پشت درب آهنین كدام سلول انفرادی كدام بازداشتگاهی نمی‌دانم؟ حالا برای چه چشم‌بند زده‌ای و داری بازجویی پس می‌دهی، نمی‌دانم؟.. حالا كدام بازجو و كدام تیم وزارت اطلاعات دارند سیم جیمت می‌كنند، نمی‌دانم؟

اما سعید، من ایمان دارم به آن روزهایی كه می‌آیند و سلولی نیست تا ما را، شما را، در تنهایی خود اسیر كند.

راستی سعید، بگو دیوار كدام خانه را در نیمه شب بالا رفتی؟.. كدام محموله قاچاق را وارد كشور كرده‌ای..؟ دستت به خون كدام آدمی آلوده شده است؟.. كدام بنده خدا را آزار داده‌ای؟

رفیق شب‌های فریاد و دلهره، روزهای ستاره‌دار بودن و اعتراض، روزهای زندان و نگرانی، روزهای بی من، روزهای بی همه، رفیق تمام روزهای این سال‌ها....

دلت كه برای یك انسان و حقش لرزید. آن‌جا آغاز لغزیدنت بود . آنجا نقطه آغاز بازجویی‌ها و سوال‌هاست.

دلت كه برای یك انسان لرزید. برای یك زندانی. یك زن. یك كودك كار. آن‌جا نقطه آغاز مجرمیتت بوده..

اصلا همان‌جا بود كه اولین جرم را مرتكب شدی. كه به انسان ایمان آوردی. كه انسان را پاس داشتی و نه هیچ چیز دیگر را.

حالا سعید.. گوشه سلول انفرادی بند نمی‌دانم چند زندان اوین. تمام خاطرات این سالها را با خودت مرور كن. دیوارهای انفرادی شرمسار طاقتت می‌شوند، رفیق من.

حالا تو رفته‌ای پشت آن دیوارها كه من تازه تركشان كرده‌ام.

و باز، روزهای بازداشت و دلهره و اعتراض. لعنت به این روزها که قرار است بیایند بدون شما... لعنت به انتخابات...

سعید، 9 آذر در یادت می‌ماند تا همیشه. چراغ بزن تا نگهبان در را باز كند برای دستشویی. پایت را كه دراز نمی‌شود به عرض سلول، جمع كن در خودت. نگذار دیوارهای انفرادی تو را از خودت دور كنند.

سعید.. سعید.. سعید..

حالم خوش نیست. اما ما چاره‌ای نداریم جز ایستادن. ما ایستاده‌ایم دوست من. تو ایستاده بمان

پی نوشت: حالا دو هفته گذشته که سعید ها را برده‌اند و حالا گوشه سلول انفرادی روزشان را شب می‌کنند. ملاقات ندارند و تلفن تنها دو بار زده‌اند. خبری نیست.

پی نوشت: این روزها چندان فرصتی نیست برای زیاد نوشتن. آنقدر خبر هست. خبر بد که تا به خودت بیایی می‌بینی زیر حجم این همه اخبار داری له می‌شوی.

دست نوشته های شیوا - 4



برای عاطفه و اشک های بی گناهیش...

پنجشنبه 28 آبان 1388

طولانی مدت نیست كه می شناسمت، قدمتش به اندازه همین 5 ماه گذشته است. همین 5 ماه زندان و چشم بند و بازجویی..

جلسه دوم بازجویی است كه آقای بازجوی از بازداشت شما می‌گوید، من تا آن موقع نمی‌شناسمت و بازجو می‌گوید كه تو را به همراه "ضیاء" و 8 نفر دیگر در خانه‌ای بازداشت كرده‌اند. می‌گوید كه جلسه داشته‌اید به قصد راه‌اندازی اغتشاش. كه سازمان مجاهدین هدایتتان می‌كرده.

من هیچ‌كدام از حرف‌هایش را باور نمی‌كنم. آنجا می‌فهمم كه عاطفه نبوی، دخترعموی ضیا نبوی هم بازداشت شده و اینجاست.

من خبری از حال و روزت ندارم. ما در بند 2 هستیم و شما در بند 1.

مدت بودنم در سلول انفرادی هم كه درست سلول كناری شما بود.مشت‌هایم كه می‌كوبیدم برایتان روی دیوار، پاسخی نداشت.من صدای خنده‌هایتان را گاهی می‌شنوم در سكوت سلولم. صدای تلویزیونی كه از سلولتان می‌آید و شاد می‌شوم از اینكه اینجا، پشت این سلول‌های در بسته‌آهنی، زندگی هست.

نمی‌دانم روز چندم است؛ ژیلا هنوز آ‍زاد نشده، سعیده را به تنبیه تلاشمان برای برقراری ارتباط با سایر سلولها برده‌اند سلول انفرادی، من مانده‌ام و ژیلا.با تلویزیونی كه هنوز دو هفته نشده، برای تنبیهمان كه دیگر از اخبار بی‌خبر بمانیم، قطع كرده‌اند.

من و ژیلا هر روز یكی از آرزوهایمان این است كه یك هم‌سلولی جدید بیاید. یك نفر كه خبری داشته باشد از بیرون. روزها تكراری است. حرف‌های من و ژیلا هم تمام شده با هم. هیچ چیز در سلول نیست.

ساعت باید حدود 8 شب باشد كه زن زندانبان در را باز كند و ناهید با موهای بلوند وچشم بند وارد سلول می‌شود. من بلند می‌شوم و خوش‌آمد می‌گویمش.

ناهید آنقدر خبر دارد برایمان كه من و ژیلا سیراب می‌شویم. از بازداشتی‌های بهارستان است. او از تو می‌گوید. از چندساعتی كه در سلول 14 با تو بوده. از بی‌تابی‌هایت. از گریه‌های مداومت و اینكه می‌گفتی، من بی‌گناهم و نمی‌توانم این زندان را با بی‌گناهیم تحمل كنم.

من و ژیلا، غصه‌دار می‌شویم. و تا روز آخر هم فكر می‌كنیم به بی‌تابی‌های تو.

مرضیه هم كه می‌آید در سلول.. باز از تو می‌گوید.. می‌گوید كه حال عاطفه خوش نیست. می‌گوید كه بی‌گناهی، كه همه‌ ما بی‌گناهیم.

و بعد آن روز كذایی.. خاطرت هست عاطفه؟.. تنها روزی كه در زندان بغض كردم، برای تو..

من رفته‌ام به اتاق بازجویی.. فكر می‌كنم بعد از 20 روز دوباره خوانده شده‌ام.

شنیده‌ام كه پیش از انتقالت به 209، برخوردهای خوبی با تو صورت نگرفته..من معترضم و می‌خواهم اینجا، به این‌هایی كه ادعا دارند، رفتار و اخلاقشان اسلامی است و قانونی ، ثابت كنم كه چنین نبوده. بازجو از نامه كروبی می‌گوید و ادعایش در مورد تجاوز به بازداشتی‌ها. می‌پرسد كه من باور می كنم؟

من جواب می‌دهم كه مطمئنم حقیقت دارد و بعد بحثمان بالا می‌گیرد و من در این میان از رفتارهای بد انجام شده با تو می‌گویم. بدون اینكه نامت را بیاورم.

4 یا 5 ساعت با هم كلنجار می‌رویم.. او می‌گوید كه نامت را بگویم. و قول می‌دهد كه تا من اجازه ندهم از تو چیزی نپرسد.می‌گوید كه می‌خواهیم این موضوع را پیگیری كنیم.می‌گوید كه اجازه نمی‌دهیم این مسائل در وزارت اطلاعات اتفاق بیفتد. می‌گوید كه پدر آن كسی را كه خلاف كرده باشد در می‌آوریم. هی می‌گوید و می‌گوید.

من هی مقاومت می‌كنم برای نگفتن اسمت..اما انگار گول می‌خورم، بلاخره من هم اعتماد می‌كنم به آقای بازجو.. و وقتی نامت را می‌گویم، او باز قول می‌دهد كه هر وقت من بخواهم، از تو به خاطر این مساله تحقیق می‌كنند.

اما هنوز دقایقی نگذشته. من رو به دیوار نشسته‌ام و دارم برگه‌های بازجویی را سیاه می‌كنم.

مردی بالای سرم فریاد می‌كشد:" اسمت چیه؟" .. من با ناباوری از روی برگه بلند می‌شوم.. چند لحظه ساكتم. چرا به خودش اجازه داده با من اینطور حرف بزند. باورم نمی‌شود كه با من باشد.

با صدای ضعیفی می‌پرسم" با منی ؟" مرد دوباره با آن لحن بی‌ادبانه و پرخاش‌جویش، فریاد می‌زند كه " آره با توام، اسمت چیه؟".. من می‌فهمم كه حالا وقت ساكت نشستن نیست.. صدایم را بلند می‌كنم.. من هم داد می‌زنم.

" نظرآهاری"..

باز با همان لحن فریادگونه‌اش، حرف می‌زند كه الان عاطفه نبوی اینجاست. میتونی برگردی ببینیش. من برمی‌گردم، تو را می‌بینم كه پشت سر من ایستاده‌ای و احتمالا شوكه شده‌ای از این برخوردها.

داد می‌زند، بگو كه چه ادعایی كرده‌ای.

من آرام و با جملاتی شمرده می‌گویم:" عاطفه جان من شنیده‌ام ....... " حرفم كه تمام شد، تو می‌گویی:" نه، نه، اصلا اینجوری نبوده.."صدایت به نظرم می‌لرزد.فضای بدی است. من روی صندلی نشسته‌ام.

مرد داد می‌زند كه حالا باید از خانم نظرآهاری شكایت كنی به خاطر این اتهامی كه به تو و وزارت اطلاعات زده است.

من می‌گویم كه من اتهام نزدم. من شنیده‌هایم را مطرح كردم برای حل شدن.

آن یكی داد می‌زند:" تو گه خوردی ، آشغال كثافت"

من داد می‌زنم:" درست صحبت كن "

بازجو آن‌ها را از اتاق بیرون می‌كند.

صدای تو را می‌شنوم كه می‌گویی، من شكایتی ندارم از این خانم( یعنی من).. و آن مرد كه بعدا فهمیدم، "سید" صدایش می‌زنند. - از بازجوهای تیم نفاق است به قول خودشان و آدم كثیفی است كه در كتك زدن و برخوردهای وحشیانه با زندانیان سیاسی، درنگ نمی‌كند- هی سر تو داد می‌زند كه باید شكایت كنی علیه او، باید بنویسی و تو هی می‌گویی كه نمی‌نویسم.

من حالم از این برخوردها با تو بد می شود. بغض می‌كنم. بازجویی را تمام می‌كنم و بر می‌گردم به سلول.

آن یكی مرد كه می‌گویند از حراست 209 آمده، در جواب بازجو كه در راهروی بند به او می‌گوید:" شیوا خانم، حقوق بشریه و از اون لحاظ این موضوع را مطرح كرده" داد می زند : " من چیزی نگفتم، گفتم : گه خورده كه این حرفا رو زده، الانم میگم گه خورده.. صدایش می‌آید در اتاق.

باز بازجو می‌گوید كه حقوق بشریه.. و او در راهروی بند داد می‌زند: ك....م تو حقوق بشرش.

من سرد می‌شوم. یخ می‌كند بدنم.

بگذریم از اتفاقات بعدیش.

من تا روز آخر هم برای تو عذاب وجدان دارم. و مقصر می‌دانم خودم را برای آزاد نشدنت. بعد وقتی مرضیه به سلول من می‌آید. از آن روز می‌پرسم كه چه اتفاقی افتاد برای تو. مرضیه می‌گوید كه بعد از بازگشت به سلول تا ساعت‌ها گریه كرده‌ای.

من نگرانم برای تو و هر كه را می‌بینم، سراغ تو را می‌گیرم.

دست نوشته های شیوا - 3


برای ستاره دارهای زندانی / به یاد ضیاء نبوی

دوشنبه 11 آبان 1388

دست بند را باز كن سرباز، این دستها مقدس است، باز كن این دست بند اسارت را، این پسر، دانشجو است، ستاره دارد..

سرش پایین است و تند تند می‌نویسد، اتهامات بازپرس سبحانی تمام صفحه را پر كرده و او همینطور ریز به ریز جواب‌هایش را می‌نویسد، سرش را هم بلند نمی‌كند- من می‌بینمش از پشت سر، كمی این پا و آن پا می‌كنم، باصدای بلند حرف می‌زنم شاید صدایم سرش را برگرداند..بلاخره نگاه می كند، سری تكان می‌دهیم و لبخندی..

بیرون كه می‌آید، دلم می‌خواهد ، به رسم زندانیانی كه تازه آزاد می‌شوند، بغلش كنم و آفرینی بگویم. دادگاه انقلاب است.. جلوی در شعبه 2 بازپرسی امنیت، ما ایستاده‌ایم و به اندازه 4 ماه حرف داریم برای هم.. سبحانی از دفتر بیرون می‌آید، نگاهی می‌اندازد و غر می‌زند كه " چیه دوباره جلسه تشكیل دادین؟" ما لبخند می‌زنیم و 1 ساعتی در راهروهای دادگاه انقلاب، بین زندانیان مختلف، با هم حرف می‌زنیم از بازجویی‌ها، از 209، از روزهای ملاقات، از دلخوشی‌های مشترك یا اتهامات مشترك، می‌گوییم و می‌گوییم.. سرباز می‌گوید: چقدر شما حرف دارید؟.. پاسخ می‌دهم، به اندازه 4 ماه، كه هی به فكر همدیگر باشیم و ندانیم حال آن یكی را..

××

دو هفته از بازداشتم گذشته است، سیزده روز است که افتاده ام گوشه سلول انفرادی- بی خبر- بدون بازجویی- بدون هیچ اتفاقی

××

بازجو مقابل در ایستاده و راهنمایی‌ام می کند- از پله ها به پایین-

قبل از همه چیز سراغ ستاره‌دارها می‌رود و فلسفه بافی‌ها و تئوری‌های توطئه‌اش که فقط خنده‌ام را به همراه دارد...کلی آسمان و ریسمان به هم بافته می‌شود که اخر سر بگوید شورای دفاع از حق تحصیل مستقل نبوده و در این میان "ضیا نبوی" عامل این وابستگی است.. آن‌هم به کجا؟ - سازمان مجاهدین.. در میان لبخندهای من، می‌گوید که "ضیا" را هم بازداشت کرده‌ایم.. لبخندم محو می‌شود و او ادامه می‌دهد:" سیدم اینجاست".. ادامه بازجویی دیگر مهم نیست.. سوالهای بازجو در میان قانون و تبصره‌های من، تمام می‌شود

به سلول بر می‌گردم. حس بدی دارم... به "ضیا" فکر می‌کنم، به همه روزهایی که با هم پلاکارد دست می‌گرفتیم و از ستاره‌دارها می‌گفتیم برای مردم. به تلاشش و به ستاره‌های روی سینه‌اش .. روزهای بعد به بی‌خبری می‌گذرد، هیچ‌کس از ضیا خبر ندارد. هیچ جا اثری از حضور او نیست. خیلی بعدتر می‌فهمم که نامش در کیفرخواست اولیه دادگاه‌های علنی آمده است و شورای دفاع از حق تحصیل به عنوان بازوی سازمان مجاهدین معرفی شده است. از ضیا اما خبری نیست

×× این جلسه فقط مربوط به شورای دفاع از حق تحصیل است. می‌گوید: " اسامی اعضای شورا را بنویسم" می‌گویم که کسی را نمی‌شناسم. "ضیا" در اتاق کناری بازجویی پس می‌دهد. بازجو می‌رود به اتاق ضیا، به او می‌گوید که شیوا اسامی اعضای شورا رو یادش نمیاد، براش بنویس.. بازجو برگه را می‌آورد و من پشت برگه می‌نویسم: "ستاره دانشجو نشان افتخار است" و می‌دهم دست بازجو

خبر می‌آورند که موهای ضیا را تراشیده‌اند. خبر می‌آورند که کتکش زده‌اند.. خبر می‌آورند که ملاقات ندارد.. خبر می‌آورند که زیر فشار است.

××

حالا اینجا در دادگاه انقلاب، من روبرویش ایستاده‌ام و با هم از همه روزهای رفته می‌گوییم و قهقهه سر می‌دهیم.

باز می‌گوید که انقدر حقوق بشر حقوق بشر نکن.. ما حالمان خوب است! .. برای چی شلوغ می‌کنی.. من می‌خندم و او هی توصیه می‌کند که مراقب باش، به زندگی‌ات برس..منم از آن باشه‌هایی می‌گویم که معنای صدتا نباشه را دارد

×××

حالا تو تاب بیاور رفیق. نام دانشجویان ستاره‌دار با نام تو گره خورده.. آنها کوچک‌تر از آنند که بتوانند، ستاره‌هایت را دست مایه‌ای برای محکوم کردنت، کنند. آنها کوچکند رفیق. تمام می‌شود این روزها را..

پی نوشت: ضیا نبوی، مجید دری و پیمان عارف، ستاره‌دارهای زندانی را ‌آزاد کنید

دست نوشته های شیوا - 2



به شبنم مددزاده/ دختری که روزهای زندان را به سخره می گیرد

دوشنبه 20 مهر 1388

وارد سالن ملاقات که می شوم؛ چشمم می چرخد روی زندانیها، آنهایی که هستند، آنهایی که مانده اند.دست چپ، روی اولین صندلی، چهره ای آشناست، تنها یک نگاه به هم می اندازیم و من کمی فشار می آورم به ذهنم تا بفهمم این دختر" شبنم مددزاده" است. حالا هفتاد و چند روزی گذشته است و من به شبنم که نگاه می کنم، خجالت زده می شوم از روزهای زندانم، دلم قرص می شود به صورت این دختر و بعد تمام دلخوشیم، روزهای دوشنبه است تا چشمم خشک شود به درب سلول تا کی خانم نگهبان بگوید که حاضر باشم برای ملاقات و من هی خدا خدا می کنم، که کاش شبنم هم باشد.

چند باری توی ماشین ملاقات با هم می نشینیم، اتهامم را می گویم و از تو می پرسم، انگار خنده از لبانت پاک نمی شود، اولین جمله ات این است که " همه اتهاماتشان نابجاست، من اقرار نکردم" و باز دوشنبه ها..

حالا دیگر آمدم سلول کناری تو، ششمین بار و یا شاید بیشتر است که سلولم را عوض می کنند.حالا سلول شماره 13هستم، دیوار به دیوار و مشت به مشت که روی دیوار می کوبیم و احوالی می پرسیم در روز از هم. انگار با مشت ها، می فهمیم که چه می گوییم.

درکه باز می شود برای دستشویی یا حمام، از زیر چشم بند، نگاهم به درون سلول شماست و تو که همیشه منتظر، پشت دریچه ها ایستاده ای تا عبور زندانی ای را ببینی و از پس 7ماه بودن در بند 209، باور کنی که هنوز زندگی جریان دارد و هستند دیگرانی که مهمان این راهروها و این توالت های ساعتی باشند.

* ساعت از 12‌ شب گذشته، اینجا بند متادون است، همان قرنطینه معروف، ما جوانترها دورهم نشسته ایم و از چیزهای خوب می گوییم و قهقهه سر می دهیم. همه می دانیم که من به زودی رفتنی هستم و من اندوهگینم از ماندن شما.. باز اما می خندیم و برای هم روی کتاب ها و کاغذها، خطی به یادگار می نویسیم.

شبنمم، وقتی از روزهای انتخابات برایت می گفتم، با شور و اشتیاق می شنیدی و حسرت می خوردی که چرا نبودی در خیابان های این شهر، من هم چون تو حسرت داشتم که چرا زود بازداشت شدم و نماندم تا حضور مردمم را در خیابان ها ببینم. اما بگذار بگویم، که آنچه این روزها در فیلم ها و عکس ها می بینم، فجیع تر از تمام ذهنیتی بود که داشته ام. خواهر جان، این روزها، بارها گریسته ام، از دیدن صورت خون آلود ندا، ربان سبز رنگ سهراب، از تصور آنچه در کهریزک گذشت، از کشتار مردم و خشونت عریانی که نمونه اش را ندیده ای و نمی توانی تصورش را بکنی. من پس از 102‌روز گریستم، خواهر، برای مردمم، برای روزگاری که بچه های یک آب و خاک، روی یکدیگر چماق و اسلحه می کشند، گریسته ام. من می ترسم شبنم، می ترسم از این روزگار که انسان به انسان رحم نمی کند.

گفتم آزاد که شوم، برایت مطلبی خواهم نوشت .قرار بود از خنده های تو بگویم و از مقاومتت پس از بیش از 7 ماه بازداشت، اما حدیثم، حدیث مرگ شد و شکنجه..

اما تو بخند خواهر جان، روزهای زندان را همچنان به سخره بگیر، تمام خنده هایت را با نفرت بالا بیاور روی صورت بازجویی که به حرمت آغاز ماه مهر هم که شده، آزادت نکرد تا پشت صندلی های دانشگاه برگردی.

بخند خواهر جان، خارج از آن دیوارها که جوانی ات را احاطه کرده اند، شهری است که بوی خون می دهد، بوی مرگ. آنجا که هستی، خیالت راحت است که روی خون نداها راه نمی روی، آنجا بودن شاید حس بهتری باشد در این روزها،این بیرون، تمام آسفالت های این شهر پر تقلب، رد خون مردمی را دارند که هیچ نخواستند جز رأی هایشان.

چشمان خواهرت به اشک می نشیند، وقتی مرا می بیند که تازه بازگشته ام از فراسوی دیوارها، بوی ترا می دهم شاید که اشک در چشمان خواهر می لرزد و به آزادی تو فکر می کند، به 8‌‌ماهی که نبوده ای و سرنوشتی که روشن نیست..

اما نیمکت های دانشگاه تربیت معلم، دفتر انجمن اسلامی، همان درخت بید معروف دانشکده ریاضی، حضورت را طلب می کنند، دیوار را پشت سر بگذار و به پاییز سلامی دوباره کن.

بخند شبنم، به هرچه دیوار و زندان است بخند. به آقای علوی با آن ژست انسان دوستانه اش بخند.

بخند به آنان که گمان می کنند می توانند با زندانی کردن، خنده را از لبانت بگیرند. تو 8 ماه است که ایستاده ای. این روزهای باقیمانده را هم بخند خواهر.

پی نوشت: امروز 20 مهرماه، سالروز تولد شبنم بود. شبنم حالا در بند نسوان زندان اوین است. و میدانم که امشب هم می خندد. 22 سالگی مبارک خواهرم.

دست نوشته های شیوا - 1



نه، تو تنها نیستی/ برای عبدالله مومنی

یکشنبه 12 مهر 1388

روز بیست و سوم است.5 شنبه ای که مثل همه روزهای انفرادی به تنهایی می گذرد، در چهاردیوار تنگ سلول. 23 روز بی خبری، 23 روز بدون کلام . 23 روز تنهایی . نگهبان خبر می دهد که حاضر باشم برای بازجویی . مانتو و شلوار سورمه ای رنگ زندان را تنم می کنم و مقنعه مشکی ای را که بلندایش تا روی ناف می رسد، به سرم می کشم و چشم بند رامی بندم تا نبینم چیزی را... راهروی بند زنان را طی می کنم و جلوی درب بند، بازجو آماده است. صدا می کند که جلوتر بیا، از زیر چشم بند دستهایش را می بینم و یقین می کنم که خود اوست.صدای لخ لخ دمپایی هایش می پیچد در سکوت راهرو،انگشت هایش با انگشترهای عقیق تکان می خورد که یعنی بیا دنبال من.به راهروی بند مردان می رویم و در به اصطلاح هواخوری آنجا، روی صندلی رو به دیوار می نشینم. صندلی چوبی است و اولین چیزی که از زیر چشم بند می بینم، نام " عبدالله مومنی" است که حک شده روی صندلی. یک جوری عجیب آرام می شوم، انگار فراموش می کنم همه تنهایی های 23 روز گذشته را، انگار دوباره مقاومتی که انتطارش را ندارم در وجودم تزریق می شود. نام عبدالله مومنی، هرچند ناراحتم می کند از بودنش در اینجا، اما به من می گوید که تنها نیستم در سکوت این سلول ها. عبدالله را هم گرفته اند و بالاتر از آن نام کوروش زعیم نوشته شده. چند ثانیه ای مات می شوم و یادم می افتد به کلام مادرم که در تماس تلفنی گفته بود:"همه را دستگیر کرده اند ، هر کس را که فکرش را بکنی"

باز در روز سی ام هم نام عبدالله مومنی روی دیوار اتاق بازجویی خودش را نشان می دهد، زیر نامش نامم را می نویسم و تاریخ می زنم و در کنارش می نویسم: " محکم باشید"

عبدالله عادت دارد که هر جا می رود اثری برای دیگران باقی بگذارد، همین نام ها، همین اثرهای کوچک، دلخوشی ای است در این روزهای یکنواخت بی خبری، روی درب آهنین هواخوری هم نامش هست و باز من زیر آن می نویسم:" آقای مومنی، شما هم انفرادی هستید؟".. دیگر جوابی نیست، دیگر اثری از عبدالله روی هیچ دیواری نیست، روی هیچ صندلی ای نامش نوشته نشده.. بی خبرم و هر بار که می روم بازجویی، تمام دیوار را دنبال نامش میگردم، اما آخرین تاریخ، همان 21 تیرماه است..

از گوشه و کنار می فهمم که او را به همراه دیگرانی به سلول های کوچک انفرادی بند 240 انتقال داده اند و در تمام روزهایی که از انفرادی به سلول چند نفره منتقل شده ام، به تنهایی او و بقیه فکر می کنم و قلبم درد می گیرد، ژیلا می گوید:" فکر می کنی عبدالله تا کجا بتواند مقاومت کند؟" می گویم که نمی دانم! و یادم می افتد به روز اولی که اسمش را روی صندلی دیدم.آن شب هنگامی که سفره شامم را پهن کرده بودم تا در کنار آن و در تنهایی خودم شام بخورم، لیوان آبم را پر کردم و جرعه جرعه آن را به سلامتی زندانیان سر کشیدم. اولین جرعه: به سلامتی عبدالله مومنی که امروز، دیدن اسمش بهم مقاومت داد.. دومین جرعه: به سلامتی همه زندانی هایی که اینجا، به جرم فکر کردن دارن بازخواست می شن.. آخرین جرعه: به سلامتی خودم که 23 روزه تنهام و هنوز ایستادم( این آخری شاید تحویل بیش از حدی بود که خودمو گرفتم!). پس از آن هم بعضی از شب ها با ژیلا این کار را می کردیم.

**

پنجمین جلسه دادگاه متهمان اعتراضات پس از انتخابات است و من صبح در ملاقات از مادر شنیده ام که نام عبدالله هم در لیست دادگاه بوده است، به او گفتم که گمان نمی کنم عبدالله حرف بزند، حالا در سلولی هستم که تلویزیون داریم، سلول شماره 13، تمام اخبار امروز را دنبال می کنم تا از دادگاه با خبر شوم. بلاخره اخبار ساعت 2، قسمتهایی از آن را نشان می دهد. نماینده دادستان کیفرخواست ع. م را می خواند، تو را از پشت سر نشان می دهند، اولین کلام را که می گویی، از جا می پرم و می گویم:" عبدالله است". هم سلولی ها متوجه تغییر چهره ام می شوند، می گویند: مطمئنی؟ ( هنوز تو را از پهلو نشان نداده)، می گویم که صدایش را می شناسم به قدمت این چند سال آشنایی !. چسبیده ام به تلویزیون و حرفهایت را گوش می دهم، اتهاماتت که اتهامات من و بسیاری دیگر است، تو می گویی که در گذشته چه اشتباهاتی کرده اید، که دفتر تحکیم منحرف شده، که با تجزیه طلبان همراستا بوده اید.. تو می گویی و می گویی.. من گوشه سلول کز کرده ام، کبری می گوید که نباید خودم را ناراحت کنم، هم سلولی ها سعی می کنند به طریقی مرا از فکر کردن به دادگاه بازدارند، من اما تا صبح فردا در خواب و بیداری، گفته هایت را مرور می کنم..

عبدالله!

آقای مومنی

ما که باور نکردیم آنچه را شما گفتید، هیچ کس باور نکرد، حتی قاضی صلواتی..

اندوهگین مباش، در دادگاه سرت را پایین نگیر، زل بزن در چشمهای بازجو و قاضی.. دروغ بگو.. آنها دروغگویی را دوست دارند..اصلا بگذار فکر کنند شکسته ای، اما ما تا همیشه این روزگار باور نمی کنیم آنچه را گفته ای..

مادر می گوید که ادوار تحکیم بیانیه داده و گفته اند خدا را شکر که در دادگاه فهمیدیم عبدالله زنده است.. تو زنده ای رفیق.. آنها بخواهند یا نه.. تو زنده می مانی رفیق..

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

سرآغاز

این وبلاگ را ایجاد کردم به یاد شیوای عزیز که اکنون در بند است و تا روز آزادی او به نوشتن ادامه خواهم داد. برخی از مطالب وبلاگ من نوشته های خود شیواست، بعضی دیگر نوشته های دوستانش و برخی حرف دل خودم.