۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

دست نوشته های شیوا - 2



به شبنم مددزاده/ دختری که روزهای زندان را به سخره می گیرد

دوشنبه 20 مهر 1388

وارد سالن ملاقات که می شوم؛ چشمم می چرخد روی زندانیها، آنهایی که هستند، آنهایی که مانده اند.دست چپ، روی اولین صندلی، چهره ای آشناست، تنها یک نگاه به هم می اندازیم و من کمی فشار می آورم به ذهنم تا بفهمم این دختر" شبنم مددزاده" است. حالا هفتاد و چند روزی گذشته است و من به شبنم که نگاه می کنم، خجالت زده می شوم از روزهای زندانم، دلم قرص می شود به صورت این دختر و بعد تمام دلخوشیم، روزهای دوشنبه است تا چشمم خشک شود به درب سلول تا کی خانم نگهبان بگوید که حاضر باشم برای ملاقات و من هی خدا خدا می کنم، که کاش شبنم هم باشد.

چند باری توی ماشین ملاقات با هم می نشینیم، اتهامم را می گویم و از تو می پرسم، انگار خنده از لبانت پاک نمی شود، اولین جمله ات این است که " همه اتهاماتشان نابجاست، من اقرار نکردم" و باز دوشنبه ها..

حالا دیگر آمدم سلول کناری تو، ششمین بار و یا شاید بیشتر است که سلولم را عوض می کنند.حالا سلول شماره 13هستم، دیوار به دیوار و مشت به مشت که روی دیوار می کوبیم و احوالی می پرسیم در روز از هم. انگار با مشت ها، می فهمیم که چه می گوییم.

درکه باز می شود برای دستشویی یا حمام، از زیر چشم بند، نگاهم به درون سلول شماست و تو که همیشه منتظر، پشت دریچه ها ایستاده ای تا عبور زندانی ای را ببینی و از پس 7ماه بودن در بند 209، باور کنی که هنوز زندگی جریان دارد و هستند دیگرانی که مهمان این راهروها و این توالت های ساعتی باشند.

* ساعت از 12‌ شب گذشته، اینجا بند متادون است، همان قرنطینه معروف، ما جوانترها دورهم نشسته ایم و از چیزهای خوب می گوییم و قهقهه سر می دهیم. همه می دانیم که من به زودی رفتنی هستم و من اندوهگینم از ماندن شما.. باز اما می خندیم و برای هم روی کتاب ها و کاغذها، خطی به یادگار می نویسیم.

شبنمم، وقتی از روزهای انتخابات برایت می گفتم، با شور و اشتیاق می شنیدی و حسرت می خوردی که چرا نبودی در خیابان های این شهر، من هم چون تو حسرت داشتم که چرا زود بازداشت شدم و نماندم تا حضور مردمم را در خیابان ها ببینم. اما بگذار بگویم، که آنچه این روزها در فیلم ها و عکس ها می بینم، فجیع تر از تمام ذهنیتی بود که داشته ام. خواهر جان، این روزها، بارها گریسته ام، از دیدن صورت خون آلود ندا، ربان سبز رنگ سهراب، از تصور آنچه در کهریزک گذشت، از کشتار مردم و خشونت عریانی که نمونه اش را ندیده ای و نمی توانی تصورش را بکنی. من پس از 102‌روز گریستم، خواهر، برای مردمم، برای روزگاری که بچه های یک آب و خاک، روی یکدیگر چماق و اسلحه می کشند، گریسته ام. من می ترسم شبنم، می ترسم از این روزگار که انسان به انسان رحم نمی کند.

گفتم آزاد که شوم، برایت مطلبی خواهم نوشت .قرار بود از خنده های تو بگویم و از مقاومتت پس از بیش از 7 ماه بازداشت، اما حدیثم، حدیث مرگ شد و شکنجه..

اما تو بخند خواهر جان، روزهای زندان را همچنان به سخره بگیر، تمام خنده هایت را با نفرت بالا بیاور روی صورت بازجویی که به حرمت آغاز ماه مهر هم که شده، آزادت نکرد تا پشت صندلی های دانشگاه برگردی.

بخند خواهر جان، خارج از آن دیوارها که جوانی ات را احاطه کرده اند، شهری است که بوی خون می دهد، بوی مرگ. آنجا که هستی، خیالت راحت است که روی خون نداها راه نمی روی، آنجا بودن شاید حس بهتری باشد در این روزها،این بیرون، تمام آسفالت های این شهر پر تقلب، رد خون مردمی را دارند که هیچ نخواستند جز رأی هایشان.

چشمان خواهرت به اشک می نشیند، وقتی مرا می بیند که تازه بازگشته ام از فراسوی دیوارها، بوی ترا می دهم شاید که اشک در چشمان خواهر می لرزد و به آزادی تو فکر می کند، به 8‌‌ماهی که نبوده ای و سرنوشتی که روشن نیست..

اما نیمکت های دانشگاه تربیت معلم، دفتر انجمن اسلامی، همان درخت بید معروف دانشکده ریاضی، حضورت را طلب می کنند، دیوار را پشت سر بگذار و به پاییز سلامی دوباره کن.

بخند شبنم، به هرچه دیوار و زندان است بخند. به آقای علوی با آن ژست انسان دوستانه اش بخند.

بخند به آنان که گمان می کنند می توانند با زندانی کردن، خنده را از لبانت بگیرند. تو 8 ماه است که ایستاده ای. این روزهای باقیمانده را هم بخند خواهر.

پی نوشت: امروز 20 مهرماه، سالروز تولد شبنم بود. شبنم حالا در بند نسوان زندان اوین است. و میدانم که امشب هم می خندد. 22 سالگی مبارک خواهرم.