۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

بدون شرح... / شيوا نظرآهاري



اپیزود اول- افتتاحیه ایستگاه مترو قلهک است و تو در میان کلی آدم شاخ، نشسته ای و بادی به غبغب انداخته، هی معرفی می شوی به این و آن، به سخنرانی قالیباف که می رسد میزنی بیرون، مردم جلو در ایستگاه صف کشیده اند تآ آدمهای کله گنده این تو را ببینند، همه با تعجب نگاهت می کنند. کسی اجازه داخل شدن ندارد. به جز عوامل دست اندرکار و مهندسین!

اپیزود دوم- از سیدخندان تا سر معلم، پیاده می روی به دنبال یک مسجد، حالا در این مملکت یک مسجد پیدا نمی شود.. حالت اساسی گرفته است. میدانید برای چه دیگر!

اپیزود سوم- وارد خیابان معلم که می شوی، صدای آژیر دو خودرو پلیس، توجهت را جلب می کند، قدم هایت را تندتر برمیداری که نکند قصد برخورد با خانواده ها را دارند، تندتر میروی که از قائله عقب نمانی، اما آنها رد می شوند، با کسی کاری ندارند. خانواده ها مثل هر روز ایستاده اند، مقابل دیوارهای کناری دادگاه، یکی دارد مصاحبه می گیرد، سلامی می کنی و احوال پرسی با چند نفری، یکی از زنان می گوید:" شوهرم کارگر روزمزد است، اگر زندانی باشد، پول اجاره را چطور بدهم، باید وسایلم را بریزم وسط خیابان"... آن یکی زن هم می گوید:" چطور زندگی کنیم اگر شوهرم آزاد نشود، حقوقش را که به من نمی دهند، ما باید چه کار کنیم با بی پولی." و شوهران این زنان، در روزی متعلق به خودشان، بازداشت شده اند. چرایش را حتما نیروی انتظامی و دیگران بهتر می دانند. اما این زنان نگران نان شبشان هستند. نگران بی پولی. نگران سرپناه. درست مثل شوهرانشان.

اسم آزادیهای امروز را خوانده اند، خیلی ها نیستند و نامهایی هم آشناست. میگویند بچه ها را آورده اند دادگاه.

اپیزود چهارم- آقای اولیایی را می بینم که با سرعت رد میشود از مقابلم، من هم دنبالش می کنم و گفتگویی و حرفی... پیگیر پرونده "پیمان فتاحی" است. او را ول نمی کنم، میرویم با هم به درب پشتی، دارند "پیمان فتاحی" را سوار ماشین می کنند با لباس زندان، زنش در فاصله ای دورتر در طرف دیگر خیابان ایستاده و با چشمهایشان به قولی " دوستت دارم ها" را فریاد می زنند. خدایی تاحالا چنین صحنه ای را ندیده بودم. این نگاهها، این حالت،عجیب بود و البته دردآور. پیمان را سوار ماشین می کنند و من تا مدتی پیگیر آنها هستم.

اپیزود پنجم- برمیگردیم مقابل درب دادگاه، مشغول حرف زدنیم که مادر جلوه جواهری را می بینم، او می گوید که خبری از آزادی جلوه نیست و احتمال می دهد به خاطر فشار روی کاوه، جلوه را هم نگه داشته باشند. و باز در همین حین مادر محمدپورعبدالله را، تکیه داده به دیوار و رنگ به صورت ندارد، میروم جلو، سلامم از دهان بیرون نیامده، بغضش می ترکد و زار می زند، هی من دلیل و برهان می آورم، شانه هایش را می مالم، اولیایی حرف می زند، اما این مادر فقط اشک می ریزد. که پرونده محمد را فرستاده اند دادگاه و من را راه نمی دهند. " اولیایی" برایش حرف می زند تا آرام شود.کمی که بهتر شد،عزم رفتن می کند.

اپیزود ششم- یکی از مادرها درحال دویدن است با چند ساندویچ و نوشابه، ما که نمی فهمیم موضوع چیست، اما دنبالش میدوم به خیابان پشتی، بقیه هم می آیند که وقتی بچه ها را انتقال می دهند به اوین، ببینیمشان.

مادرعلیرضا فیروزی است، نام او در لیست آزادی های امروز است و آورده شده به دادگاه.

اپیزود هفتم- در گیرو دار صحبت میان خانواده ها و ما و هر کسی که چیزی می گوید، زنی است که ناگهان می گوید پسر من را در روز دادگاهش گرفته اند، برمیگردم و می پرسم " علی کلایی؟"... این زن مادر علی کلایی است، و هم ما را آشنا می بیند با پسرش، بغضش می ترکد و اشکهایش به پهنای صورتش پایین می آید و من و آن دوست دیگر، چشمهایمان نم می شود. می گوید که دادگاه زیر حرفش زده و اصلا وثیقه نمیگیرد دیگر.. بی تاب است و خواهان آزادی پسرش.

اپیزود هشتم- همه می روند به سمت اتوبوس زندانی ها، سه دختر اول سوار می شوند با همان چادرهای کذایی زندان و بعد بچه های ما هستند- بچه های پارک لاله... ساندویچ و نوشابه ها از پنجره به دستشان می رسد و هرکدام در میان جمع می گردند به دنبال آشناهایشان.. پسری را می بینم که در پارک لاله در برابرم تا حد مرگ کتکش زده بودند، و علیرضا فیروزی، که دستی تکان می دهیم و خنده ای که یعنی ما هستیم این بیرون پشتتان و می روند به زندان اوین تا عصر آزاد شوند. مادر علی کلایی، داد می زند" علی کلایی باشماست؟" و کسی جوابش را نمی دهد.

اپیزود نهم- مردی است که از کارکنان دادگاه انقلاب است و چند لحظه قبل، بحثی کوچک میانمان درگرفته بود و حالا می گوید، ببین چه آدم خوبی هستم، که صدایتان کردم وقتی داشتند بچه ها را می بردند، من میگویم که حق ماست که ببینیمشان و او می گوید که برای من مسئولیت دارد.. انتهای بحث هم می رسد به اینکه، پیرمرد من را برای پسرش بگیرد! و چندبار می پرسد که ازدواج کردی؟!

اپیزود دهم- ماشینی کنار خیابان ایستاده است و مادر علی می پرسد که آیا ماشین زندان اوین هستند؟ بحثی میان کمک راننده و مادر علی در میگرد، او معتقد است که مملکت قانون دارد و این بچه هایی که زندانی شده اند حتما قانون را زیر پا گذاشته اند.. و چند بار می گوید، خانم 209 دیگر آخر زندان است، کسی را الکی اون تو نمی برند و من می گویم که چرا آقا، اتفاقا همه را الکی می برند اون تو.. و هی از مخوف بودن 209 برای مادر علی می گوید و ما هی می گوییم که اینطورها هم نیست!

اپیزود یازدهم- حالا دیگر باید بازگشت به سرکار، هنوز عده ای در برابر دادگاهند، و تو سرکارت را پیچانده ای و آمده ای اینجا، هنوز هم مسجدی پیدا نکردی و تمام این مدت، این درد و ناراحتی را تحمل کردی!