۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

برای شیوا و همه دوستانم



امشب دلم گرفته است. می خواهم حرفی بزنم. چیزی بگویم. آخر بهترین دوستانم، عزیزترین یارانم، اکنون در سلول های تنگ و تاریک بیدار نشسته اند و به فردای ایران می اندیشند. گناهی است کبیره اگر من اینجا در خانه ام آسوده خفته باشم و به یارانم نیندیشم. گاه احساس می کنم یارانم از من آزادترند. آنها آزادند، حتی اگر جسم شان در بند اسارت باشد. من چه کنم با اسارت روحم؟! چه کنم؟ چه بگویم؟ می خواهم کاری انجام دهم. می خواهم این بار گناه و عذاب وجدان را بر زمین بگذارم. می خواهم حرفی بزنم. ای کاش بتوانم... امشب نامه ای می نویسم. نامه ای برای تو. نامه ای برای همه دختران ایران زمین. می خواهم شهامتت را در قامت واژگان تصویر کنم و مهربانی ات را در چارچوب جمله ها. می دانم که ناشدنی است. تو آنقدر بزرگی که واژگان در تصویر بزرگی ات ناتوان اند. دریغا از فقر واژگان و دهان پاییزی ام...

کوهها در برابر استقامتت از شرم فرو می ریزند و امواج دریا در برابر وسعت قلبت از حرکت باز می ایستند. قلبت از دریا وسیع تر است و اراده ات از كوه محكم تر. مهربانی هایت را کودکان تنهایی و کار هنوز از یاد نبرده اند. خوبی هایت از یاد رفتنی نیست.

نمی دانم این عذاب تا کی بر شانه هایم سنگینی می کند؟! شاید تا روزی که تو آزاد شوی. نه! تا روزی که همه آزاد شوند. همه دوستانم، عزیزانم، هم میهنانم. روزی که دیگر زندانی نباشد. چوبه اعدامی نباشد. همان روزی که شاملو آرزویش را داشت. روزی که کمترین سرود بوسه باشد...