ما ایستاده ایم دوست من، تو ایستاده بمان/ برای سعید کلانکی و سعید جلالی فر
یکشنبه 22 آذر 1388
هی سعید.. حالا پشت درب آهنین كدام سلول انفرادی كدام بازداشتگاهی نمیدانم؟ حالا برای چه چشمبند زدهای و داری بازجویی پس میدهی، نمیدانم؟.. حالا كدام بازجو و كدام تیم وزارت اطلاعات دارند سیم جیمت میكنند، نمیدانم؟
اما سعید، من ایمان دارم به آن روزهایی كه میآیند و سلولی نیست تا ما را، شما را، در تنهایی خود اسیر كند.
راستی سعید، بگو دیوار كدام خانه را در نیمه شب بالا رفتی؟.. كدام محموله قاچاق را وارد كشور كردهای..؟ دستت به خون كدام آدمی آلوده شده است؟.. كدام بنده خدا را آزار دادهای؟
رفیق شبهای فریاد و دلهره، روزهای ستارهدار بودن و اعتراض، روزهای زندان و نگرانی، روزهای بی من، روزهای بی همه، رفیق تمام روزهای این سالها....
دلت كه برای یك انسان و حقش لرزید. آنجا آغاز لغزیدنت بود . آنجا نقطه آغاز بازجوییها و سوالهاست.
دلت كه برای یك انسان لرزید. برای یك زندانی. یك زن. یك كودك كار. آنجا نقطه آغاز مجرمیتت بوده..
اصلا همانجا بود كه اولین جرم را مرتكب شدی. كه به انسان ایمان آوردی. كه انسان را پاس داشتی و نه هیچ چیز دیگر را.
حالا سعید.. گوشه سلول انفرادی بند نمیدانم چند زندان اوین. تمام خاطرات این سالها را با خودت مرور كن. دیوارهای انفرادی شرمسار طاقتت میشوند، رفیق من.
حالا تو رفتهای پشت آن دیوارها كه من تازه تركشان كردهام.
و باز، روزهای بازداشت و دلهره و اعتراض. لعنت به این روزها که قرار است بیایند بدون شما... لعنت به انتخابات...
سعید، 9 آذر در یادت میماند تا همیشه. چراغ بزن تا نگهبان در را باز كند برای دستشویی. پایت را كه دراز نمیشود به عرض سلول، جمع كن در خودت. نگذار دیوارهای انفرادی تو را از خودت دور كنند.
سعید.. سعید.. سعید..
حالم خوش نیست. اما ما چارهای نداریم جز ایستادن. ما ایستادهایم دوست من. تو ایستاده بمان
پی نوشت: حالا دو هفته گذشته که سعید ها را بردهاند و حالا گوشه سلول انفرادی روزشان را شب میکنند. ملاقات ندارند و تلفن تنها دو بار زدهاند. خبری نیست.
پی نوشت: این روزها چندان فرصتی نیست برای زیاد نوشتن. آنقدر خبر هست. خبر بد که تا به خودت بیایی میبینی زیر حجم این همه اخبار داری له میشوی.